نیکانیکا، تا این لحظه: 11 سال و 29 روز سن داره

پرنسس کوچولوی ما

بدون عنوان

شیرین زبونیهای تو اینروزها شده همه ی دنیای ما وقتی یه شبشه کوچولو رفته بود توی پات وبرای اولینبار دیدی که از پات خون میاد کلی گریه کردی وقتی بابابهنام اوند بهت گفتم :واسه باباتعریف کن که شیشه رفت توپات وتوکل ماجرا رو اینجوری تعریف کردی: بابا....شیشه....پات....ودرحالیکه کف پات رو نشون میدادی گفتی:ایناشا  
11 آبان 1393

خاطرات قدیمی

چندوقت پیش وقتی برات یه کاپشن بارونی خریدم وتنت کردم تااندازه اش روببینم بهت گفتم: اینوخریدم تا وقتی نیکا میره زیربارون خیس نشه. چندروز پیش صبح که از خواب پاشدی اولین بارون پاییزی درحال بارش بود  توکلی ذوق کردی ومیخواستی بری بیرون که گفتم:داره بارون میادخیس میشی وتوبه سرعت دویدی سمت اتاقت وکاپشنت روآوردی ودادی دستم... ماشاءالله به اینهمه هوش وذکاوت
11 آبان 1393

بدون عنوان

چی بگم از دلبریها وشیرین زبونیهای این روزهات: اومدی توآشپزخونه رفتی درکابینت روبازکردی واون ظرف سبزرنگی روکه معمولاتوش سالاد درست میکنم آوردی دادی دستم وبااون زبون خوشگل و بچه گانه ات میگی:مامان هبییج(هویج)...ایار(خیار)...دوجه(گوجه) یعنی اینکه تواین ظرف سالاد درست کن... الهی من به فدای همه ی نازواداهای تو...
11 آبان 1393
1